دانه ای کاشتیم روز اول با عشق
سیرابش کردیم از آب حیات
عهد کردیم که با هم باشیم
با هم بودنمان شرط حیاتش باشد
شاخه هایش از عشق جان گیرد
دستهامان در هم باشد
به امید آنکه میوه ای خواهد داد...
روز دوم : حوض حیات خالی شد
دستهامان در هم بود و دعا می کردیم
خوش بودیم که هنوز با همیم...
روز سوم شاخه هایش مردند
ترسیدیم، پس عشق کجاست؟؟؟
خوش بودیم که هنوز با همیم...
روز چهارم : میوه ها خشکیدند
دلهامان لرزید
دستهامان طعم جدایی چشیدند در اول راه...
روز پنجم ، ریشه ها خشکیدند
شرط ها یاد آمد
اما قلب ها از هم دور شد و...
یاد مان آمد آن شرط بزرگ
شرط وفاداری را
که هم شرط حیاتش بود و
هم تازگی میوه ی آن....
با کمال میل مونا ی گرامی
ایول آبجی خوشم اومدموفق باشی