دزد
از در آمد و سقف سرم را دزدید
در رفت و دل در به درم را دزدید
از ظاهر خوشگلش دلم خر شده بود
با دوز و کلک دل خرم را دزدید
در بازی لِی لِی تا جلو افتادم
جر زن شد و سنگ مرمرم را دزدید
وقتی نتوانست شبم را ببرد
مهتاب همیشه شاعرم را دزدید
گفتم که درخت عشق را قطع کنم،
بی وقفه رسید و تبرم را دزدید
اما و اگر برای تنهایی بود
تنها شدم اما،اگرم را دزدید
من داشتم از نو باورش میکردم
با غیر نشست و باورم را دزدید
هر چند نشد که آسمان را ببرد
یکچند شد و بال و پرم را دزدید
وقتی که همه خون دلم را خوردند
ساقی شد و خون جگرم را دزدید
دفترچه ی من از اسم او پر شده بود
یک واژه نخوانده دفترم را دزدید
دیدار امید آخرم بود که...آه
بدرود امید آخرم را دزدید